اینها چیزیست که در خیالم و آن
تهماندههای ذهنم از او دارم. صورتش کم و بیش وحشیست. چشمهایش
دریدهاند. دستهایش زنانهاند. زنانه حرف میزند؛ زنانه راه میرود؛ زنانه
دستهایش را تکان میدهد و زنانه کتاب میخواند. اخم و تخمهایش هم زنانه
است. آرام راه میرود. در کل اندام جمع و جوری دارد. تمام سینهی چپش توی
کف دست راستم جا میگیرد و آن طرفی اندازهی حفرهی دست چپم است. توی
کمرش قوس غریبی دارد. گاهی موهایش آنقدر بلند میشود که تا آنجا ـهمان
قوس غریبـ میرسد:«به نظرت موهام بلند نیست؟»
«یه کم هست. ولی خب قشنگه. اذیتت میکنه؟»
«برم موهامو پسرونه کوتاه کنم؟»
«میزنم تو سرتها! بشین سرِ جات ببینم»
«آخه بدجوری شدن؛ دارن میخشکن.»
«خب! پس یه کم کوتاه کن. فقط 10ـ15 سانت. بیشتر بشه خونه رات نمیدم.»
موهایش
سیاه است. همیشه سیاه بوده. از آن قدیم که فقط زیر شال و روسری نوک موهایش
دیده میشد و دلم میخواست به غیر از این چند سانت چسبیده به ریشهی
موهایش بقیه را هم میدیدم، موهایش سیاه بوده. احتمالا از بچهگی هم موهایش
سیاه بوده. ولی وقتی نوزاد بود و تازه به دنیا آمده بود، موهایش حنایی
بود. آن موقع خوشگل نبود، اما حالا زیباست. با جذبهست. خودش عکس نوزادیش
را بهم نشان داد. عکس دوران مدرسهشان را هم دیدهام. یادم نیست وقتی که
او به مدرسه میرفت من چه میکردم و چه زنی را دوست داشتم. شاید یک بار
مادرش توی خیابان مرا به او نشان داده باشد:
«عزیزم! نگاه کن نینی.»
و من بهم برخورده باشد:
«من که نینی نیستم. پیش خودش چی فکر کرده؟»
و
سعی کرده باشم جلوِ مادرش طوری راه بروم که مردانه و بزرگسالانه به نظر
بیاید. آنموقع مادرش مهمتر بود. خودش که اصلا مرا ندید. یکبند ونگ
میزد. مادرم گفت:
«چه دختر نقنقویی! بچهی من خوبه که گریه نمیکنه. آفرین پسرم»
برگشتم
و توی صورتش که بالای شانهی سمت راست مادرش بود نگاه کردم. دست چپم را
مادرم چسبیده بود. یک لحظه مرا دید. قیافهش به دلم نچسبید. آنموقع خوشگل
نبود. حاضر نبودم تفنگ آبپاشم را به او بدهم. اما حالا زیباست. با
جذبهست. حالا هرچه بخواد به او میدهم.
زنم چند جفت کفش دارد. ولی من
ترجیح میدهم گاهی یکی از آن پاشنه بلندهایش را توی خانه و در خلوت خودمات
بپوشد. زنانهگییش بیشتر میشود. راه رفتنش آدم را هوایی میکند. او
میداند. مثل مانکنها در فستیوال مد و لباس قدمهایش را فقط روی یک خط
میگذارد. اگر کنار ساحل همینطور قدم بزند، کسی که فقط رد کفشش را ببیند
فکر میکند آدم یکپایی از آنجا گذشته. پایش که زمین میرسد گونههایش
میلرزند. پستانهایش نه! محکمشان کرده. زیاد نمیخندد. از اینطرف به
آنطرف میرود. چشم غره میرود:
«نگاه نکن.»
مجبور میشود خم شود و
از روی زمین چیزی را بردارد. دامنش تا روی زانوهایش است. از همان لباسها
پوشیده که اسمش را نمیدانم. درست بالای زانو تمام میشود. تنگ است. از
کمر و زانو و گردن و مچِ پا خم میشود تا دستش به زمین برسد. زنانهگییش
محکم توی صورتم میخورد. خودم را به بیراه میزنم. مثلا ندیدمش. کانال
تلویزیون را عوض میکنم.
ادامه دارد...