زیاد تلویزیون نمیبیند. زنم را میگویم. فقط تلویزیون نگاه میکند. من هم نگاه میکنم. او وقتی فیلم به جای حساس و رمانتیک میرسد گریه میکند؛ هقهق نمیزند، فقط چشمهایش آنقدر تر میشود که با دست صورتش را پاک میکند. دستش توی دستم است ولی آرام جدایشان میکند و سروقت صورتش میرود.
من هیچوقت زنم را ندیدهام ولی با او خیلی فیلم تماشا کردهام. با هم سینما هم رفتهایم. وقتی فیلم تمام میشود ما نشستهایم. مردم یکییکی بلند میشوند و دنبال درِ خروجی میگردند. همیشه یک نفر که کنترلچی بلیت سینماست جلو در ایستاده و پردهی در را کنار نگاه میدارد. در تمام این مدت ما نشستهایم. چراغهای سالن هم روشن میشوند ولی هنوز ما نشستهایم و به پرده نگاه میکنیم. پرده کمرنگتر شده و ما به موزیک تیتراژ پایانی گوش میکنیم و نشستهایم. مردم فکر میکنند به سرمان زده یا آنقدر تحت تأثیر فیلم قرار گرفتهایم که میخکوب شدهایم. ولی من و او فقط نشستهایم و به موسیقی گوش میدهیم. موسیقی که تمام شد ما هم بلند میشویم. میایستم تا کمی او جلو بزند و اول او از در خارج شود. ما گاهی بعد از فیلم دیدن با هم حرف نمیزنیم. میگذاریم خوب در موردشان فکر کنیم. بعد او میگوید:
«تو اگه جای اون مرده بودی با من چهکار میکردی؟»
و من مقدمه میچینم و چرند میبافم. او قبول میکند. او رد میکند. من چرند میبافم. او اینطور فیلمها را دوست دارد. از اینکه چیزی برای فکر کردن داشته باشد لذت میبرد. من از با او بودن لذت میبرم. اما چیزی که هست من او را ندیدهام. گرمای تنش را نچشیدهام اما مدتهاست دستهایش را توی دستهایم گرفتهام. تقریبا مطمئنام اگر قرار باشد زنی توی زندهگی کسی باشد باید شبیه به او باشد. مخصوصا اگر آن کس «من» باشم. زنِ من حتما همان شکلیست. همیشه گریه میکند. گاهی اشک میریزد. به ندرت بغض میکند. گاهی کمحرف میشود. آدم فکر میکند برای تمام واژههایش مدتها فکر کرده. اما اینطور نیست. خودش گفته که چیزی جلوِ زبانش نشسته و نمیگذارد فکرهایش دقیقا به حرفهای مشابه تبدیل شود. خب، زن من تقریبا اینطوریست. من او را دوست دارم. زنِ خوبیست. گاهی خوبتر میشود. اما اغلب خوب است. فقط خوب است. مهربان هم هست. با اینکه به نظر بیتفاوت میرسد اما ته دلش همیشه نگران است. قطعا از من خوشش میآید. دستهایم را دوست دارد. مخصوصا انگشتهایم را. با خودش میگوید: «چه دستهای مردانهیی» رو در رو به من نمیگوید. فقط توی دلش میگوید. مواظب هست که پر رو نشوم. نمیخواهد بفهمم که مرا دوست دارد. ولی من فهمیدهام. همان روز اول فهمیدم. حتا شاید خیلی قبلتر از روز اول فهمیده بودم. آدم عاشق کسی که دوستش ندارد نمیشود. آدم عاشق میشود که کسی او را دوست داشته باشد.
اینها چیزیست که در خیالم و آن
تهماندههای ذهنم از او دارم. صورتش کم و بیش وحشیست. چشمهایش
دریدهاند. دستهایش زنانهاند. زنانه حرف میزند؛ زنانه راه میرود؛ زنانه
دستهایش را تکان میدهد و زنانه کتاب میخواند. اخم و تخمهایش هم زنانه
است. آرام راه میرود. در کل اندام جمع و جوری دارد. تمام سینهی چپش توی
کف دست راستم جا میگیرد و آن طرفی اندازهی حفرهی دست چپم است. توی
کمرش قوس غریبی دارد. گاهی موهایش آنقدر بلند میشود که تا آنجا ـهمان
قوس غریبـ میرسد:«به نظرت موهام بلند نیست؟»
«یه کم هست. ولی خب قشنگه. اذیتت میکنه؟»
«برم موهامو پسرونه کوتاه کنم؟»
«میزنم تو سرتها! بشین سرِ جات ببینم»
«آخه بدجوری شدن؛ دارن میخشکن.»
«خب! پس یه کم کوتاه کن. فقط 10ـ15 سانت. بیشتر بشه خونه رات نمیدم.»
موهایش
سیاه است. همیشه سیاه بوده. از آن قدیم که فقط زیر شال و روسری نوک موهایش
دیده میشد و دلم میخواست به غیر از این چند سانت چسبیده به ریشهی
موهایش بقیه را هم میدیدم، موهایش سیاه بوده. احتمالا از بچهگی هم موهایش
سیاه بوده. ولی وقتی نوزاد بود و تازه به دنیا آمده بود، موهایش حنایی
بود. آن موقع خوشگل نبود، اما حالا زیباست. با جذبهست. خودش عکس نوزادیش
را بهم نشان داد. عکس دوران مدرسهشان را هم دیدهام. یادم نیست وقتی که
او به مدرسه میرفت من چه میکردم و چه زنی را دوست داشتم. شاید یک بار
مادرش توی خیابان مرا به او نشان داده باشد:
«عزیزم! نگاه کن نینی.»
و من بهم برخورده باشد:
«من که نینی نیستم. پیش خودش چی فکر کرده؟»
و
سعی کرده باشم جلوِ مادرش طوری راه بروم که مردانه و بزرگسالانه به نظر
بیاید. آنموقع مادرش مهمتر بود. خودش که اصلا مرا ندید. یکبند ونگ
میزد. مادرم گفت:
«چه دختر نقنقویی! بچهی من خوبه که گریه نمیکنه. آفرین پسرم»
برگشتم
و توی صورتش که بالای شانهی سمت راست مادرش بود نگاه کردم. دست چپم را
مادرم چسبیده بود. یک لحظه مرا دید. قیافهش به دلم نچسبید. آنموقع خوشگل
نبود. حاضر نبودم تفنگ آبپاشم را به او بدهم. اما حالا زیباست. با
جذبهست. حالا هرچه بخواد به او میدهم.
زنم چند جفت کفش دارد. ولی من
ترجیح میدهم گاهی یکی از آن پاشنه بلندهایش را توی خانه و در خلوت خودمات
بپوشد. زنانهگییش بیشتر میشود. راه رفتنش آدم را هوایی میکند. او
میداند. مثل مانکنها در فستیوال مد و لباس قدمهایش را فقط روی یک خط
میگذارد. اگر کنار ساحل همینطور قدم بزند، کسی که فقط رد کفشش را ببیند
فکر میکند آدم یکپایی از آنجا گذشته. پایش که زمین میرسد گونههایش
میلرزند. پستانهایش نه! محکمشان کرده. زیاد نمیخندد. از اینطرف به
آنطرف میرود. چشم غره میرود:
«نگاه نکن.»
مجبور میشود خم شود و
از روی زمین چیزی را بردارد. دامنش تا روی زانوهایش است. از همان لباسها
پوشیده که اسمش را نمیدانم. درست بالای زانو تمام میشود. تنگ است. از
کمر و زانو و گردن و مچِ پا خم میشود تا دستش به زمین برسد. زنانهگییش
محکم توی صورتم میخورد. خودم را به بیراه میزنم. مثلا ندیدمش. کانال
تلویزیون را عوض میکنم.
ادامه دارد...
از سر به سر گذاشتنش لذت میبرم. گاهی موهای سرش را میکشم، از رانهایش نیشگون میگیرم و هرچه قدر و از هر راهی که بتوانم اذیتش میکنم. او هم به تلافی هرچه میتواند سرِ من پیاده میکند. با لنگه کفش به دنبالم میدود و تا آن را بر سرم فرود نیاورد آرام نمیگیرد. دست کم پْر رنگترین تصویری که از زنم در ذهنم شکل گرفته همین است. دوست دارم گاهی او را «عوضی بی شعور» خطاب کنم! و گاهی که روی صندلی، گوشهی اتاق لم دادهام و سعی میکنم چیزی، خاطرهیی را مرور کنم و یا به نوای دلنشین ترانهیی گوش کنم و او ـ زنم ـ یکبند حرف میزند، بگویم:
«میشه یه دقیقه خفه شی؟»و او دهانش را درز بگیرد؛ هم دهانش را و هم حرفهایش را. احتمالا باید تمام این خصوصیات را داشته باشد تا گاهی بتوانم او را به نام کوچکش صدا کنم و از او بخواهم:
«میشه یه کم حرف بزنی؟ می خوام چشم هامو ببندم.»
و او از دلخوریهایش از زنِ همسایه بگوید و از حسادتهایش و من آرام شوم.
داخلِ آشپزخانه مشغولِ درست کردن سالاد است. بیخود دلم هوایش را میکند؛ آرام پشت سرش کمین کرده و از پشت محاصرهاش میکنم. سفت بهش میچسبم، دستهایش را پشت کمرش قفل میکنم و به سمت خودم برش میگردانم:
«اگه حرف بزنی خفتهت میکنم»
و او آرام میگیرد. همان لحظه آرام میگیرد و من مختصات صورتش را محاسبه میکنم، چشمهایم را میبندم و با آرامش لبهایم را روی لبهایش میگذارم.
بدترین تنبیهیی که برای او در نظر گرفتهام Spank است. طوری که روی صندلی نشسته باشم، باید سر و پاهایش را به حالت بعلاوه از روی پاهای من و به دو طرف آویزان کند و من با کفِ دست یا خطکش چوبی به کفل او بزنم. شاید با 5 ضربه آرام شوم. ماشین نازنینم را خرد و خمیر کرده یا یک تکه کاغذ مهمم را بیآنکه از من بپرسد دور انداخته است. باید 10 ضربه دیگر هم تاب بیاورد. هنوز دلخورم. شاید به این زودیها نتوانم فراموش کنم. ولی با 3 ضربهی دیگر شاید بشود کاری کرد و بعد ... فراموش میکنم. دستش را میگیرم و میبوسم و در آغوشش میکشم:
«شام بریم بیرون؛ مهمون من! ولی اگه بازم تکرار کنی باید خودت منو مهمون کنی.»
و او خندهاش میگیرد. میخندد. من لبخند میزنم و او میخندد. خودش را آرایش میکند. ابروهایش را بالا میاندازد، سرش را مستقیم توی آینه کج میکند و من نگاه میکنم و خندهام میگیرد.
ـ «بی چی زل زدی؟»
ـ «به هیچچی»
لبخند میزنم. قیافهاش خندهدار شده است. طاقت نمیآورم. لبهایش را تازه با رژ رنگی کرده است:
ـ «از این رژ که به لبت زدی بازم داری؟»
ـ «اوهوم... واسه چی پرسیدی؟»
و من جوابش را نمیدهم. بلند میشوم؛ میروم پشت سرش. توی آینه جفتمان دیده میشویم. از این که خودم را دیدم بدم آمد. اما او زیباست. توی آینه هم زیباست.
ـ «برو کنار. دست از سرم بردار. نمیذاری به کارم برسم.»
من موهایش را بوسیده بودم. تا بر میگردد که با دست مرا به عقب هل بدهد، مچ دستش را میگیرم، هر دو دستش را. ریمل هنوز توی دستش است. لبش را میمکم. فرصت ندارد بگوید:
ـ «نکن! آرایشمو بهم ریختی.»
و من لبش را میمکم. لبهایش صورتیست. لبش را میگزد. توی آینه جلوتر میرود.
ـ «آخ! دیوونهی وحشی. لبم زخم شد.»
میگویم: «فدای سرت؛ دلت زخم نشه.»
با مشت به من میکوبد. دردم نمیگیرد. یکی دیگر میزند؛ دوباره میزند؛ نیشگونام میگیرد و من دردم میآید:
ـ «اووف. عوضی! عوضیِ بیشعور. دستم کبود شد. مگه مریضی؟»
ـ «خودت مریضی. پاشو برو اونور، بذار به کارم برسم.»
من حوصلهام سر میرود. گوشهی اتاق مینشینم و نگاه میکنم.
ادامه دارد...