بیست و هفت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زنم» ثبت شده است

از سر به سر گذاشتن‌ش لذت می‌برم. گاهی موهای سرش را می‌کشم، از ران‌هایش نیشگون می‌گیرم و هرچه قدر و از هر راهی که بتوانم اذیت‌ش می‌کنم. او هم به تلافی هرچه می‌تواند سرِ من پیاده می‌کند. با لنگه کفش به دنبال‌م می‌دود و تا آن را بر سرم فرود نیاورد آرام نمی‌گیرد. دست کم پْر رنگ‌ترین تصویری که از زن‌م در ذهن‌م شکل گرفته همین است. دوست دارم گاهی او را  «عوضی بی شعور» خطاب کنم! و گاهی که روی صندلی، گوشه‌ی اتاق لم داده‌ام  و سعی می‌کنم چیزی، خاطره‌یی را مرور کنم و یا به نوای دل‌نشین ترانه‌یی گوش کنم و او ـ زن‌م ـ یک‌بند حرف می‌زند، بگویم:
«می‌شه یه دقیقه خفه شی؟»‌و او دها‌ن‌ش را درز بگیرد؛ هم دهان‌ش را و هم حرف‌هایش را. احتمالا باید تمام این خصوصیات را داشته باشد تا گاهی بتوانم او را به نام کوچک‌ش صدا کنم و از او بخواهم:
«می‌شه یه کم حرف بزنی؟ می خوام چشم هامو ببندم.»
و او از دل‌خوری‌هایش از زنِ هم‌سایه بگوید و از حسادت‌هایش و من آرام شوم.
داخلِ آش‌پزخانه مشغولِ درست کردن سالاد است. بی‌خود دل‌م هوای‌ش را می‌کند؛ آرام پشت سرش کمین کرده  و از پشت محاصره‌اش می‌کنم. سفت به‌ش می‌چسبم، دست‌هایش را پشت کمرش قفل می‌کنم و به سمت خودم برش می‌گردانم:
«اگه حرف بزنی خفته‌ت می‌کنم»
و او آرام می‌گیرد. همان لحظه آرام می‌گیرد و من مختصات صورت‌ش را محاسبه می‌کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و با آرامش لب‌هایم را روی لب‌هایش می‌گذارم.
بدترین تنبیه‌یی که برای او در نظر گرفته‌ام Spank است. طوری که روی صندلی نشسته باشم، باید سر و پاهایش را به حالت بعلاوه از روی پاهای من و به دو طرف آویزان کند و من با کفِ دست یا خط‌کش چوبی به کفل او بزنم. شاید با 5 ضربه آرام شوم. ماشین نازنین‌م را خرد و خمیر کرده یا یک تکه کاغذ مهم‌م را بی‌آن‌که از من بپرسد دور انداخته است. باید 10 ضربه دیگر هم تاب بیاورد. هنوز دل‌خورم. شاید به این زودی‌ها نتوانم فراموش کنم. ولی با 3  ضربه‌ی دیگر شاید بشود کاری کرد و بعد ... فراموش می‌کنم. دست‌ش را می‌گیرم و می‌بوسم و در آغوش‌ش می‌کشم:
«شام بریم بیرون؛ مهمون من! ولی اگه بازم تکرار کنی باید خودت منو مهمون کنی.»
و او خنده‌اش می‌گیرد. می‌خندد. من لب‌خند می‌زنم و او می‌خندد. خودش را آرایش می‌کند. ابروهایش را بالا می‌اندازد، سرش را مستقیم توی آینه کج می‌کند و من نگاه می‌کنم و خنده‌ام می‌گیرد.
ـ «بی چی زل زدی؟»
ـ «به هیچ‌چی»
لب‌خند می‌زنم. قیافه‌اش خنده‌دار شده است. طاقت نمی‌آورم. لب‌هایش را تازه با رژ رنگی کرده است:
ـ «از این رژ که به لب‌ت زدی بازم داری؟»
ـ «اوهوم... واسه چی پرسیدی؟»
و من جواب‌ش را نمی‌دهم. بلند می‌شوم؛ می‌روم پشت سرش. توی آینه جفت‌مان دیده می‌شویم. از این که خودم را دیدم بدم آمد. اما او زیباست. توی آینه هم زیباست.
ـ «برو کنار. دست از سرم بردار. نمی‌ذاری به کارم برسم.»
من موهایش را بوسیده بودم. تا بر می‌گردد که با دست مرا به عقب هل بدهد، مچ دست‌ش را می‌گیرم، هر دو دست‌ش را. ریمل هنوز توی دست‌ش است. لب‌ش را می‌مکم. فرصت ندارد بگوید:
ـ «نکن! آرایش‌مو بهم ریختی.»
و من لب‌ش را می‌مکم. لب‌هایش صورتی‌ست. لب‌ش را می‌گزد. توی آینه جلوتر می‌رود.
ـ «آخ! دیوونه‌ی وحشی. لب‌م زخم شد.»
می‌گویم: «فدای سرت؛ دل‌ت زخم نشه.»
با مشت به‌ من می‌کوبد. دردم نمی‌گیرد. یکی دیگر می‌زند؛ دوباره می‌زند؛ نیشگون‌ام می‌گیرد و من دردم می‌آید:
ـ «اووف. عوضی! عوضیِ بی‌شعور. دست‌م کبود شد. مگه مریضی؟»
ـ «خودت مریضی. پاشو برو اون‌ور، بذار به کارم برسم.»
من حوصله‌ام سر می‌رود. گوشه‌ی اتاق می‌نشینم و نگاه می‌کنم.

ادامه دارد...